محل تبلیغات شما



باید بگویم از سی مهر شروع شد تا همین هفته پیش البته هنوز هم تمام نشده است.

جریان از این قرار است که از بهمن سال قبل قرار بود یک وام بگیرم که هی نشد  فرصت پیگیری نداشتم بعد هم گفتند در  اسفند وام نمی دهند و بعد هم قانون  ضامن عوض شد و تا من ضامن پیدا بکنم وام را 30 مهر امسال ریختند به حسابم. سال قبل قرار بود پس اندازم و چند قطعه طلایی که داشتم را بگذارم روی این وام و خانه را عوض کنم آن موقع اگر فقط 50 میلیون می داشتم می توانستم خانه را عوض کنم و با همین متراژ یک خانه پارکینگ دار بگیرم  که خوب دلار که پرید بالا آزانس گفت حالا باید 250 میلیون داشته باشی. تصمیم گرفتم وام را که گرفتم ماشین بخرم و مثبل بیشتر خلق اله توی خیابان پارکش کنم که قیمت ماشین هم بالا رفت و پراید شد 50 میلیون که خب البته حاضر نبودم اینقدر پول به یک تابوت متحرک بدهم.  بعد با اینکه هوا رو به سردی می رفت فکر کردم که تا همه چیز گران نشده این پول را خرج بازسازی خانه بکنم و عین بچه آدم بنشینم و همین جا زندگیم را بکنم خلاصه از یک آبان شروع به کار کردیم و با انواع و اقسام بدقولی و سرکار رفتن و خرابکاری اولیای امر مواجه شدیم. اولش  با یک کابینتی قرار گذاشتیم برای سه روز دیگر که کابینت های آشپزخانه را راست و ریس کند که روز قرار آقا پیدا نشد هر بار هم که زنگ زدیم کی میایی؟ می گفت یک ساعت دیگر تا شب همین طور شد و هی ما را حواله داد به یک ساعت دیگر و غروب  دیگر به تلفن پاسخ نداد. ما ماندیم و محتویات کابینت ها که توی خانه ولو بود. با خودمان گفتیم خب حتما چون آشپزخانه ما کوجک است طرف گورخیده . رفتیم و از ساختمان سر کوچه دوتا کارگر افغان آوردیم که بیایید اپن آشپزخانه را بردارید تا فضا برای کار باز شود  امدند . گفتند چون با هیلتی کار می کنیم گردو خاک زیادی تولید نمی شود ولازم نیست همه وسایل را جمع کنی .  ما هم سرخوش رفتیم توی اتاق و در را بستیم وسط های کار از گردوخاک خفه شدیم و دیدیم در نشیمن  فقط شبح دوتا آدم می بینیم که با زدن کولر بالاخره معلوم شد دوتا کارگر مزبور هستند. خلاصه که با دوتا کابینتی دیگر قرار گذاشتیم که یکی بد قولی کرد و یکی دیگر سه برابر قیمت را پیشنهاد داد و بالاخره دست به دامن اینترنت شدیم و یکی آمد و کار را نصفه انجام داد و  گفت که بعدا میاید و کار را انجام میدهد خدا رو شکر عقلم رسید و همه مزدش را ندادم  فکرش را  کنید طرف همین هفته پیش زنگ زد که بیاید و کار را تمام کند!!

بعد نوبت رسید به تاسیسات که بخشی از لوله گاز را می خواستم حذف کند طرف یک بار کارش را انجام داد و دوبار برای گرفتن نشتی آمد و آخرش بازهم گاز نشتی داشت و مجبور شدم بروم و یکی دیگر را بیاورم که کلا کار طرف را برید و گذاشت کنار و کار را از اول انجام داد.

بعد یک نفر آمد برای سرویس ها چون لوله فاضلاب به طبقه پایین آب میداد طرف اولش براورد قیمت کرد که دو میلیون خرج دارد ما هم قبول کردیم و گفتیم بسم اله و نشان به آن نشان که یازو 6 میلیون کار دراورد برایمان و فاکتور آورد ما هم پرداخت کردیم بعدا  که رفتیم و قیمت کردیم و فاکتورها را نشان دادیم دیدیم طرف فاکتور سازی کرده و دستمزدها را دوبله حساب کرده و حتی اسم وسایلی را نوشته که اصلا لازم نبوده و حتی قیمت وسایل و متراژی را که کار کرده سه برابر حساب کرده با خودش و مغازه بغلیش صحبت کردیم که پول را پس بدهد با حساب کتاب معلوم شد دو میلیون اضافه گرفته زیر بار نرفت ما هم که وسط گردوخاک و زیروزبر شدن خانه بودیم حوصله پیگیری نداشتیم  چون از آن طرف یک نفر آمده بود برای سرامیک کاری . قرار بود سرامیک ها را با چسب بچسباند روی هر بسته چسب نوشته شده بود برای هر متر مربع  1.5 الی 2.5 کیلو چسب استفاده شود. کل هزینه ای که برای چسب کرده بودم 450 هزار تومان بود . آنوقت  از روی متراژی که طرف سرامیک کاری کرده بود و مقدار چسب مصرفی متوجه شدم برای هر متر مربع 10 کیلو چسب استفاده کرده هر چه به او گفتم که دارد اشتباه کار می کند زیر بار نمی رفت.  حساب کردم  دیدم برای بقیه کار بیشتر از یک و نیم برابر قیمت خود سرامیک ها باید چسب بگیرم. مانده بودم چه کنم همه وسایل خانه بسته بندی شده بود و فقط یک گوشه در اندازه یک متر جا برای خواب برای خودم درست کرده بودم .  خوشبختانه یارو گفت که برای یک روز کار  را می خواهد تعطیل کند و برود شهرستان من هم رویم را ترش کردم اما توی دلم قند اب شد چون در نبود او می توانستم کس دیگری را بیاورم تا کار را ببیند اخر تا او بود هیچ استادکاری حاضر نشد بیاید و کار را ببیند. او که رفت رفتم و چند نفری را پیدا کردم وقتی شنیدند برای هر متر مربع 10 کیلو چسب استفاده کرده و یک فضای 7 متری را سه روز طول داده تا سرامیک کند گفتند که یارو این کاره نیست دست اخر یک نفر را پیدا کردیم که امد و  30 متر باقی مانده را  ظرف چند ساعت و با مصرف یک کیلو برای هر مترمربع انجام داد . سرویس را نفر قبلی خراب کاری کرده بود دوباره شکافتیم و در این شکافتن معلوم شد همه لوله های فاضلاب باید تعویض شود تعویض کردیم . لوله های آب همه پوسیده بود دوباره پول سلفیدیم و همه عوض شد . و فکرش را بکنید از توی دیوار حمام سیم برق درامد که هزینه برق کاری روی دستمان گذاشت و بازهم باید مقدار دیگری بسلفیم چون کلا برق کولر قطع شده و اما چون فعلا کولر لازم نداریم دست نگه داشته ایم . بعد معلوم شد  نفر قبلی  کف را ایزوگام کرده که کار اشتباهی بوده و باید قیرگونی میکرده ان را هم شکافتیم و البته چه خوب که این کار را کردیم چون استاد جدید صدایم کرد و گفت نگاه کن بعد گوشه ایزوگام را با دو انگشت گرفت و بلند کرد و ایزوگاک قلفتی کنده شد معلوم شد اصلا نچسبیده بوده.  بعد یک روز من برای خرید وسایل بیرون بودم و استاد هم برای کاری بیرون بوده برکه گشتم با لب و لوچه اویزان استاد مواجه شدم نگو که در غیاب ما کارگر جوان و بی تجربه با هیلتی تمام کاشی های دستشویی را کنده بود و در جواب ما که گفتیم چرا این کار را کردی؟ فقط لبخند زد. افغان بود و کم سن. روز اولی اصلا بلد نبود با هیلتی کار کند فهمیدم حالا که یادگرفته با این وسیله کار کند خوشش امده و خواسته مهارتش را بسنجد خداییش اگر ایرانی بود دعوایش می کردم اما دلم نیامد حقوق نگیرد طفلک توی چند روز خوب کار کرده بود و هر چه به او گفته بودند گوش کرده بود به استاد گفتم عیبی ندارد رفتیم و کاشی گرفتیم و از نوع کاشی کاری کردیم . قبل از او استاد یک کارگر ایرانی اورده بود که اصلا تن به کار نمیداد به خصوص وقتی استاد نبود کلا می نشست زمین و تماشا می کرد تا جایی که مجبورش کردم او بکند و من کیسه های نخاله را پر کنم که وقتی استاد برگشت کلی به دماغ خاک گرفته من خندید. خلاصه هی ما کار می کردیم و به هرجا دست میزدیم یک کار جدید درمیامد و یک هزینه جدید و . 

توی این مدت هم تمام وسایلم بسته بندی و توی اتاق بود و فقط دوتا از مبل ها که از در اتاق رد نمیشدند باقی مانده بود توی  نشیمن. یک دست لباس داشتم و یک مانتو پاییزی  و یک پالتو. روزها را یا بالای سر کارگرها بودم  یا برای گرم شدن و استراحت می رفتم توی دفتر پست محله یا بانک های اطراف می نشستم. برای دست شویی هم هر بار می رفتم پارک  کوچک محله و یا فرهنگسرای محله. شب ها هم روی مبلی پر از گردو خاک که پاهایم از مج از آن آویزان بود دراز می کشیدم و پالتویم را می کشیدم روی سرم و همه اش نگران بودم که نکند سرم شپش بگذارد و می خوابیدم و برای خودم رویا می بافتم . تصور می کردم کارها تمام شده و من اثاث را چیده ام و یک ظرف پر از میوه روی میز است و

تصور می کردم اثاث را چیده ام و خانه از تمیزی برق میزند و یک ظرف انار دان کرده روی میز است و

تصور می کردم کارها تمام شده و اثاث را چیده ام و جلوی تلویزیون لم داده ام و بخار  از نسکانه ام  بلند می شود و

تصور می کردم کارها تمام شده و اثاث را چیده ام و دارم فیلم می بینم و پفک می خورم و

تصور می کردم کارها تمام شده اثاث را چیده ام و لوبیا پلو روی گاز در حال دم کشیدن است و من دارم موهایم را می بافم و پسرم  پلنگ ( اسمی که کارگرها روی پسرم گذاشتند) یک گوشه و کنار بخاری گردالو خوابیده است.

و همین طور رویا می بافتم اما این رویاها خیلی دور به نظر می رسیدند نه تلویزیون داشتم و نه اینترنت که خب البته ظاهرا هیج کس اینترنت نداشت. پسرم هم توی کوچه ها یا روی پشت بام سرگردان بود وقتی می خواستم جایی بروم توی کوچه دنبالم میدوید و ملتمسانه میومیو می کرد. انگار داشتم سر راه ولش می کردم. 

خلاصه بنایی ها تمام شد و رسیدیم به فاز نقاشی که سه تا نقاش  امدند و وعده دادند اما به موقع نیامدند و هر کدام بهانه داشتند از فوت اقوام تا داشتن مهمان و اینکه یک نفر مال پدریشان را بالا کشیده و دادگاه کشی دارند. اخر سر هم یک نقاش امد و از روز دوم شروع کرد به نخ دادن به ما . من هم که از بی خانمانی خسته شده بودم بی اعتنا بودم . که این یکی ول نکند برود و زودتر کار تمام شود اما ظاهرا او هم که دیده بود از ما چیزی به او نمی رسد کارش را سرسری انجام داده بود که روز اخر من متوجه خرابکاری هایش شدم و نشانش دادم ایشان هم در جواب من با پررویی گفت پرده های خانه ات را که نصب کنی و بکشی این لکه ها دیده نخواهند شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد مجبور شد دوباره دست به کار شود و مثلا ان ها را درست کند من هم گفتم نصف مزذت را نمی دهم تا وقتی که مطمین شوم کارت عیبی ندارد پایش را کرده بود توی یک کفش که کار خشک که بشود تو لکه ها و ترک ها را نخواهی دید که اخر سر زنگ زدم به کسی که نقاش را معرفی کرده بود او هم تایید کرد که پولش را نده . خلاصه که نقاش شاکی رفت و نفرینمان کرد که مزدش را نداده ایم 4 روز بعد به معرفش زنگ زدم و گفتم بیا و خانه را ببین اگر تو تایید کنی من پولش را می دهم او هم امد و گفت که همان نصفه ای هم که به او داده ام زیادی بوده و او باید بیاید و کارش را درست کند جلوی خودم به نقاش زنگ زد که کارش را درست انجام نداده او هم گفت فردا صبح میایم و درستش می کنم حالا یک هفته گذشته و نیامده که البته من می دانستم نخواهد امد خلاصه که حوصله اینکه کس دیگری را برای نقاشی بیاورم نداشتم و بی خیال شدم و  اثاث را چیدم. البته خودم کابینت ها و یخچال را رنگ کردم . حالا تقریبا کارها تمام شده فقط مانده نصب لوسترها و کلید پریزها و تمیز کردن بالکن و حیاط که پر از اشغال جوشکاری و نجاری و . است که گذاشته ام این هفته تمیز کنم و خلاصه اینکه دقیقا از 30 مهر تا 26 آذر من بی خانمان بودم و توی آن فلاکت توی گردوخاک و بعد هم بوی رنگ و روغن که شب ها از شدت بوی آن سرو صورتم ورم می کرد و سینه ام می سوخت خولبیدم. اما خب بالاخره تمام شد و علیرغم کلاه هایی که سرم گذاشتند بازهم خوشحالم چون بعید می دانستم که اگر سال جدید شود حتی بتوانم با این پول این مقدار تعمیرات را انجام بدهم  و یک سری از خریدهای لازم را برای خانه بکنم اما بازهم نشد لباسشویی بگیرم و همچنان مجبورم با دست لباس بشورم تا ببینیم چه پیش خواهد آمد . البته حسابم آنقدر خالی است که دوماه گذشته و نتوانسته ام ام.ار.ای را که دکتر برای گوشم نوشته بروم نمیدانم هزینه اش چقدر است. سه ماهی می شود که گوش چپم سنگین شده و فقط صدای سوت می دهد البته چون مطمین بودم تومور ندارم تنبلی هم کردم و پشت گوش انداختم چون دکتر گفت گوشم سالم است و ظاهرا عصب مشکلی پیدا کرده. از وقتی گوشم این طوری شده دلم لک زده برای گوش دادن به سکوت صبحگاهی. عادت داشتم صبح ها که بیدار می شدم قبلا از اینکه از جایم بلند بشوم همیشه به سکوت گوش  بدهم  اما حالا فقط صدای پارازیت می شنوم.

این هم عکس پسرم پلبگ خان که در مدت نبود دخترم با شیرین کاری هایش مرا دلداری داده و تمام مدت بی خانمانی در کنارم بود و صبوری کرد و البته به شدت به کارهای جوشکار و نجار و بنا و نقاش دقت می کرد. و در خوردن پفک و پای سیب و چیپس مرا همراهی می کند.

 

پلنگ من

 


پیش از آنکه بیافتم نوشته لورن الیور با ترجمه ارش هوشنگی فر را خواندم فقط می توانم بگویم فوق العاده

آن هم برای این  سال های اخیر زندگی من  که مدت هاست به مرگ و زندگی و درست زندگی کردن و پیدا کردن مقصران زندگی خودم می گذرانم و فکر می کنم  و قضاوت می کنم و دادگاهی می کنم  . 

من معمولا هر چیز غیر وافعی که ریشه در واقعیت نداشته باشد را نمی توانم تحمل کنم یعنی هر چیز تخیلی و غیر مادی و کتاب هایی از این دست را نمی خوانم اما  این کتاب یکی از بهترین هایی بود که تا این جای زندگیم خوانده ام یا حداقل برای من و زندگی که تا حالا داشتم . آرزو می کردم کاش این کتاب را در 20 سالگی می خواندم هر جند آن موقع نوشته نشده بود.  روی جلد نوشته بود از سری پرفروش ترین های آمریکا به خودم گفتم حتما مثل ناطوردشت است که من هیچ لذتی از آن نبردم و حتی نفهمیدمش. که البته شاید به دلیل  دوره نوجوانی متفاوت من بود که به جای اینکه نوجوانی بکنم مشغول ذبط و ربط رفتارهای نوجوانانه پدرومادرم بودم که یک وقت همدیگر را نکشند.

اما این کتاب چیز دیگری است داستان دختری نوجوان که با همه شیطنت ها و خباثت های ( به عقیده من ) نوجوانی میمیرد و در عالم برزخ است و آنجا فرمول درست زندگی کردن را میاموزد. جواب بسیار آسان است هر چند ممکن است اجرای آن سخت باشد.  

بارها در زندگیم فکر کرده ام که اگر فلان جا به دنیا آمده بودم زندگیم این طور میشد یا اگر در خانواده بهمان به دنیا آمده بودم بهمان طور میشد و فکر می کنم هر آدمی در زندگیش حداقل یک بار از این فکرها می کند اما بعضی ها سوزنشان روی این نقطه گیر می کند که حسابی هم آدم را کلافه می کنند. پیشنهاد می کنم  این کتاب را بدهید دستشان.

این کتاب به شما می گوید لازم نیست پدر و مادرتان را عوض کنید یا خواهر و برادرتان را  که کار غیر ممکنی هم هست . اما جالب این است که کتاب می گوید حتی لازم نیست دوستانتان را هم عوض کنید بلکه فقط

رفتار خودتان را عوض کنید

قضاوت نکنید

با سایر آدمها مهربان باشید حتی لازم نیست آنها متوجه مهربانی شما بشوند از دور با آنها مهربان باشید

آنوقت از زندگیتان هر جای کره زمین بود در هر خانواده ای که به دنیا آمده اید و با هر نوع آدمی که دوروبرتان است احساس خوشبختی خواهید کرد.

همین

 البته همه اینها در شرایط نرمال زندگی  است و گرنه وسط جنگ و .  هیج کس احساس خوشبختی نخواهد کرد .

 یک نکته جالب اینکه مترجم از تغییراتی که بعد از ترجمه اش انجام شده سلب مسوولیت کرده است. با این حال به نظرم  سانسور  تاثیر زیادی بر هدف کتاب نگذاشته بود.


وقتی راجع به عینک نوشتم سهیلای عزیز برایم کامنت کذاشت که شماره چشم ها با هم فرق می کند و من حتما باید بروم پیش چشم پزشک تا عینک نزدیک بینی را درست برایم تجویز کند. 

اما آقا دور و بر من فقط یک مرکز بینایی سنجی هست که صبح زود باید بیدار بشوی قبل از باز شدن در درمانگاه بیرون توی صف بایستی تا نوبت بگیری که اصلا در حوصله من نبود و بقیه جاها هم حوصله ترافیک ندارم. لذا ابتکاری کردم که بدون  زدن از خواب نوشین صبحگاهی، توی صف ایستادن، کل کل سر زنبیل گذاشتن بقیه، رفتن داخل و پیدا کردن کارت اعتباری از داخل کیف شلوغ و کشیدن آن و مقدار متنابهی سلفیدن پول و شاید قیافه بد عنق مسوول پذیرش را تحمل کردن و بعد رفتن داخل و شاید یک دکتر بد عنق بی خواب را هم تحمل کردن و از یک سوراخ به جای نامعلوم نگاه کردن و نسخه گرفتن و پیدا کردن یک عینک فروشی که هم عینک هایش خوب باشد و هم قیمت هایش و هم خوش قول باشد و هم کارش خوب که عینک کج و معوج تحویلم ندهد  و تازه گشتن از میان آن همه عینک که سبک باشد پایه هایش که روی دماغ قرار می گیرند اذیت نکند و . و بعد هم هی نگران خش افتادن عینک موقع تمیز کردن و نگران شکستن شیشه و  . و  دوباره روز از نو روزی از نو بودن را نداشتم یک ابتکار به خرج دادم رفتم مغازه خنزر پنزری توی امیرآباد دوتا عینک یک شکل برداشتم یکی با شماره چشم راست و دیگری با شماره چشم چپ. بعد فروشنده شیشه سمت چپ عینکی که برای چشم راستم را گرفته بودم را از عینک مربوطه در آورد و شیشه ای که متناسب با چشم چپ بود را به جای آن انداخت . حالا یک عینک به قیمت 24000 تومن دارم که هر شیشه آن متناسب با چشم مربوطه است و مثل هلو می بینم و نگران ضعیف تر شدن چشم هایم نیستم

اصلا انگار دکتر شدن کار خیلی راحتی است 


در زمان های قدیم  در شهری دوتا طبیب بودند که باهم رقابت و کل کل داشتند. آخرش به این نتیجه می رسند که یک مسابقه بگذارند تا معلوم شود کدام یکی طبیب بهتری است.  مسابقه این بوده که به نوبت یکدیگر را مهمان کنند و به مهمان غذای زهری بدهند طبیبی که پادزهر را درست تشخیص می داد لاجرم از مرگ نجات می یافت. توافق انجام می شود و قرار می شود مهمانی اول چند روز دیگر برگزار شود  طبیبی که قرار بوده مهمان باشد شاگردش را می فرستد پشت خانه میزبان برای جاسوسی که خوب گوش دهد میزبان چه می کند شاگرد باز می گردد و گزارش می دهد که صدای  اسیاب  و بعدش صدای در هاون کوبیدن و مهمان از روی نحوه اماده کردن متوجه می شود که  میزبان چه زهری را اماده می کند . روز مهمانی فرا می رسد و مهمان بعد از خوردن غذا به خانه برمی گردد و پادزهر را میخورد و نجات پیدا می کند. روز بعد یک تکه چرم میدهد به شاگردش تا در هاون بکوبد شاگرد  ان یکی طبیب که به جاسوسی امده بود به استادش خبر می دهد که سه روز است که فقط صدای در هاون کوبیدن می اید طبیب هر چه به کتابها و حافظه اش رجوع می کند زهری که با سه روز در هاون کوبیدن اماده شود را پیدا نمی کند و از ترس می میرد.

این حکایت را در بچگی پدرم برای ما تعریف می کرد که حکایت این روزهای ماست که از ترس می زنیم خودمان را می کشیم.

حال همه امان بد است چیزی بدتر از بد  

و تازه آن مرد مهربان دانا هم امروز مرد. همان که بیشتر از بعضی ها با ما مهربانی کرد روحش شاد 

پ.ن این که این اقا گفته کاش میمردم و این حادثه را نمیدیدم ابهام دارد . ایا منظورش این است که حادثه ای که نتوانند لاپوشانی کنند را نمی دید؟


پسرم برنگشته با توجه به وابستگی شدیدش به من دیگر از زنده بودنش هم ناامیدم چه برسد به برگشتنش به خصوص اینکه تازه فهمیدم خانه دوست دخترش آنور خیابان بوده و نه توی کوچه خودمان . قبلا هم گفتم فردای گم شدن پسرم دوست دخترش را دیدم که می لنگید.

خانه سوت و کور است و من دلگیرم اصلا خانه درست کردن زهرمارم شد  هفته ای که گذشت کلا حالم بد بود غذا را نمی توانستم قورت بدهم و فقط به زور گل گاوزبان نان و پنیر قورت میدادم  تا اینکه دیروز  دوستم و همسرش امدند و مرا بردند و بالاخره به زور یک لیوان  و د کا  توانستم به اعصابم مسلط بشم  امروز کمی سر پایم اما تنها کاری که کرده ام این است که یک ساعتی توی محله چرخیدم تا مگر پسرم را ببینم و بعد هم رفتم حمام و موهایم را شستم و بعد دراز کشیدم جلو تی وی تا همین الان. هرچه سعی کردم به تلگ رام وصل بشوم تا سایت های حمایت از حیوانات را ببینم شاید کسی بچه ام را گوشه ای مریض احوال پیدا کرده و انجا پیغامی گذاشته باشد نشد که نشد لعنت به این فیل تر.

مدام شیطنت ها و رفتارهایش می اید جلو چشمم.  دو چیز  که برای دلداری خودم پیدا کرده ام این است که یک:  تا زمان به دنیا آمدن بچه گربه های جدید صبر کنم و بهار یک بچه گربه دیگر بیاورم. میدانم ممکن است بگویید تو که اینقدر بد دل می بندی این کار را نکن. اما برای آدمی مثل من که نه پدری و مادری در کار است و نه با فامیل در ارتباطم که البته  دلایل خودم را دارم و نه خواهری دارم که با او درد دل کنم و برادرجان هم در ولایت است و کلا سرش به کار خودش گرم است و کلا همیشه بهانه این را دارد که مرخصی نمی دهند . و دوستانم یا متاهلند و وقت کافی برای رفاقت ندارند و مجردهایشان هم که هر کدام برای خودشان خانواده ای دارند و مثل من بی کس نیستند که بخواهند وقت زیادی با دوست مجردشان بگذرانند و اصلا احوال ادم بی کس را درک نمی کنند. دو نمونه اش را هم موقع مردن دخترم گفتم که چه رفتاری داشتند بنابراین تنها همدم می تواند یک حیوان باشد که سکوت خانه را بشکند و دلیلی باشد تا من برای برای خاطر او هم که شده آشپزی بکنم.

و دو:  یک کورسوی امید هم این است که بچه ام نمرده اما یک آدم مهربان دارد از او مراقبت می کند. مثل پارسال که یکی از خانه های کوچه پشتی در حال ساخت بود و پسرم از راه دیوار به انجا خیلی سر میزد و مرد افغان نگهبان ساختمان او را می شناخت و دوست میداشت. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مسعد سلیتی